همراه با کاروان حسینی / هجدهم ذیحجه

همراه با کاروان حسینی / هفدهم ذیحجه
۱۳۹۴/۰۸/۲۷
همراه با کاروان حسینی / نوزدهم ذیحجه
۱۳۹۴/۰۸/۲۷

همراه با کاروان حسینی / هجدهم ذیحجه

فلق از افق سر زد و بر دشت پهناور تابید. خیمه ها برچیده شد و اشتران پُر بار و اسبان زین و کاروانیان غبراق، آمادۀ سفری دوباره شدند.

قافله سالار ردا بر تن کرد و خواهر او را خواند. سر چرخاند. خواهر در آستانۀ خیمه ایستاده بود.

چشمان به اشک نشستۀ او را که دید.

گفت؛ چه شده زینب!

زینب بغض خُفته در گلو را فرو نشاند.

گفت؛ برادر! بگویم که دیشب چه شد؟

گفت؛ بگو خواهرم.

گفت؛ نیمه های شب از خیمه برون شدم، هاتفی در سکوت شب، ندا کرد؛ ای دیده، بکوش و لبریز شو

زِ اشک، پس از من کیست تا بر این شهیدان بگرید؟ بر این قُوم گریه کنید،

که مرگ زیر پای آنان دهان بُگشوده.

زینب در نگاه به برادر ساکت شد، و قافله سالار، شال کمر محکم کرد.

گفت؛ زینب! مُقدر همان است که او می خواهد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

فارسی