در غربت خاکستری غروب، مشعل ها یک به یک روشن شدند و سو سو زدند و خیمه گاه،
در محاصرۀ مردان سپاه حُر، آماده شد برای نماز.
حُرریاحی، با فاصله از خیمه گاه، و در اندیشه و تنها به آنان زُل زده بود.
حارث نزدیک شد و با احتیاط نگاهی به او کرد.
گفت؛ تا بحال ندیده بودم اختیار بدست احساس و عاطفه دهید.
حُر او را برانداز کرد.
گفت؛ اکنون نیز همانگونه ام.
و سپس، در سکوتی طولانی نگاه اش را به خیمه گاه سپرد.
حارث گفت؛ پس چرا علی رغم فرمان امیر، مجال دادید به راهشان ادامه دهند؟
حُر مدتی ساکت ماند، و سپس آهی کشید.
گفت؛ چون تا بحال در برابر اهل بیت رسول الله نایستاده ام!