همراه با کاروان حسینی / سی ام ذیحجه

همراه با کاروان حسینی / بیست و نهم ذیحجه
۱۳۹۴/۰۸/۲۷
همراه با کاروان حسینی / اول محرم
۱۳۹۴/۰۸/۲۷

همراه با کاروان حسینی / سی ام ذیحجه

در صحرایی بیکران، کاروان در محاصرۀ سپاه حُر، از بلندای تپه‏ای قد کشید.

سوار خود را به بزرگ خود رساند.

گفت؛ شنیدم که عبیدالله در تدارک سپاه بزرگتری است.

بزرگ سواران نگاهی به او کرد.

گفت؛ پس در ماندن ما دیگر سودی نیست.

سر اسب گرداند و با همراهان خود، کاروان را ترک کردند.

ساربان با نگاهی به آنان رو به عابس بن شبیب شاکری کرد.

گفت؛ آنهایی که می گفتند آمده ایم جانمان را فدا کنیم فرار کردند.

عابس گفت؛ جانشان را در خطر دیدند، اسبشان را هِی کردند سوی آخور زندگی!

گفت؛ شما چه می کنید؟

عابس نگاهی به او کرد.

گفت؛ همزمانی حیات‏مان با حسین بن علی نعمتی الهی است، اگر غفلت کنیم قدر آن را ندانیم،

خداوند هبوط‏مان می‏دهد، همانند آدم از بهشت!

بیکباره طنین صدای قافله سالار، پیاپی در دشت و دمن پیچید.

گفت؛

إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ.

علی اکبر، سواره تاخت و خود را به او رساند.

گفت؛ جانم به فدایت، چه شد که آیه استرجاع بر زبان راندی؟

گفت؛ شنیدم که هاتفی ندا می کرد، در این میانه جماعتی ره می‏سپارد که مرگ به دنبال آنان می‏شتابد.

علی اکبر گفت؛ پدرجان، مگر ما بر حق نیستیم؟

قافله سالار گفت؛ به آن خدایی که همه به او باز می گردند، جز در مسیر حق قدم بر نمی داریم.

علی اکبر، آرام گرفت و تبسمی کرد.  گفت؛ پس ما را چه باک از مرگ!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

فارسی