همراه با کاروان حسینی / چهارم محرم

همراه با کاروان حسینی / سوم محرم
۱۳۹۴/۰۸/۲۷
همراه با کاروان حسینی / پنجم محرم
۱۳۹۴/۰۸/۲۷

همراه با کاروان حسینی / چهارم محرم

در آستانۀ خیمه، نگاه به آسمان پُرستاره داشت.

زینب گفت؛ ابوالفضل، کجا سیر می‏کنی؟ فقط جسم ات اینجاست.

عباس گفت؛ حال غریبی دارم.

گفت؛ به خواهرت نمی گویی؟

عباس به وجد آمد و با اشتیاق رو به او شد، تا ضمیر خود را عرضه کند.

گفت؛ چند شبی است احساس می‌کنم محیط اطرافمان وسیعتر شده.

آنانی که دل به کوفه بسته بودند، با خبر شهادت مسلم بن عقیل رفتند، و آنانی که به امید ظفر آمده بودند،

با ورود به کربلا ترکمان کردند.

اکنون، ما مانده ایم و عاشقان مولایمان.

گویی کسان بیشماری از دل آسمان، از زمانهای دور و نزدیک سرک می‌کشند،

و اظهار وفاداری خالصانه خود را به مولایمان ابراز می کنند.

لحظه ای سکوت کرد و نگاه اش به زینب خیره ماند.

گفت؛ بانوی من، حال چنین کسی چگونه است؟

زینب تبسمی کرد و بر پیشانی برادر بوسه زد.

گفت؛ به تو غبطه می‏خورم عباس.

عباس، با لبخندی پُر مِهر، دست او را بوسید.

عباس گفت؛ غبطه به حال من؟

شما که از مکه تا کربلا، هم نشین مادرتان فاطمه اید؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

فارسی