همراه با کاروان حسینی / هفتم محرم

همراه با کاروان حسینی / ششم محرم
۱۳۹۴/۰۸/۲۷
همراه با کاروان حسینی / هشتم محرم
۱۳۹۴/۰۸/۲۷

همراه با کاروان حسینی / هفتم محرم

اشراف، سربازان را به کنار فرات گماردند و بتاخت سوی خیمه گاه آمدند.

به خیمه گاه که رسیدند، اسب گرداندند و عمرو بن حجاج فریاد کرد.

گفت؛ از امروز آب بی‏آب!

شبث بن ربعی گفت؛ راهی پیش رو ندارید جز بیعت با یزید.

و ابن اشعث گفت؛ به دستور ابن زیاد آب را برویتان بستیم شاید سر عقل بیایید.

کاروانیان با شمشیرهای آخته، برابر آنان به صف شدند.

مسلم بن عوسجه گفت؛ کجا رفت آن الفاظ پُرفریب، سرسبزی باغ‏ها و رسیدن میوه‏ها و جوشیدن چشمه‏ها؟

عمرو بن حجاج جواب داد؛ داستان از این حرف‏ها گذشته، فکری به حال خودتان کنید.

عابس گفت؛ اشراف کوفه، مگر شما نبودید که نامه نوشتید و فرزند پیامبر را سوی خود خواندید؟

قحط آب است یا قحط معرفت؟

شبث بن ربعی گفت؛ حرف تنها که قیمت ندارد.

حبیب بر آنان نهیب زد؛ فریب شیطان را نخورید، مگر شما چند سال دیگر زنده می‏مانید؟

ابن اشعث گفت؛ ما با حسین سر جنگ داریم مگر آنکه با یزید بیعت کند.

بُریر گفت؛ سرنوشت‏تان را به باطل گره نزنید. پدران‏تان هم بیعت‏شکنی کردند که سال‏ها درمانده شدند.

شما به پدران‏تان اقتدا نکنید.

عباس، سواره از بلندای تپه قد کشید و با لحظه ای تامل، از تپه سرازیر شد.

شبث بن ربعی سر اسب گرداند و رو به دیگران کرد.

گفت؛ برویم.

اشراف سوی اردوگاه تاختند و زهیر قدمی پیش گذاشت.

و فریاد زد؛ حق این سوی میدان است.

و سپس آرام با خود گفت؛ چرا این را نمی فهمید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

فارسی