همراه با کاروان حسینی / هشتم محرم

همراه با کاروان حسینی / هفتم محرم
۱۳۹۴/۰۸/۲۷
همراه با کاروان حسینی / تاسوعا
۱۳۹۴/۰۸/۲۷

همراه با کاروان حسینی / هشتم محرم

پرنده بر شاخسار نخل نشسته بود و حُزن آلود می خواند.

و قافله سالار، در روز نشسته بود به اندیشۀ نابودی شب.

به تک نخل بلند تکیه داده بود و سکینه، محو تماشای او.

مردان کاروان، اندک اندک آمدند و گِرد او حلقه زدند.

و او ساکت نشسته بود.

حبیب گفت؛ مشتاق کلام شماییم یابن رسول الله.

بُریر گفت؛ کلامی بگویید یابن فاطمه.

قافله سالار نگاهی به یاران کرد.

گفت؛ آنانی را که دوستشان ‌دارم همه رفته‌اند. جدّم، پدرم، مادرم فاطمه، برادرم.

و من مانده‌ام میان کسانی که هرگاه کینه سینه‌ها فرو می‌نشیند و خاموش می‌شود،

پیوسته آن را شعله‌ور می‌سازند.

خدا گواه است و قرآن گویای این حقیقت، کسانی که مقابلمان صف کشیده¬اند سلطه‌ای بر من ندارند.

اگر چه روزگار می‌چرخد و مصائب و ناگواریها را بر ما فرود می‌آورد،

ولی من با خوار زیستن و خوار مردن هر دو بیگانه‌ام.

عزیزان من، آماده شوید که کوچ شتابانمان نزدیک است،

جان من برای شهادت شتاب گرفته است و برای مرگی زیبا لحظه‌شماری می¬کند.

سکینه در آغوش فاطمه بغض ‌ترکاند و هر دو با هم گریستند.

همهمه‌ای آرام میان یاران در گرفت.

و لحظاتی به سکوت گذشت.

به صدای جُون، که به شادی فریاد می زد، یاران به خود آمدند.

گفت؛ عباس از فرات آمد. عباس و علی اکبر آمدند. با مشکهای پُر آب!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

فارسی