سراسیمه آمده بود و بی توقف. پریشان و آشفته حال، به خیمه گاه رسید و به جستجوی قافله سالار،
از سویی به سویی روان شد و او را خواند. کاروانیان در اطراف او حلقه زدند.
ولی او، لَب از لَب نگُشود.
قافله سالار از خیمه برون آمد و با نگاه به چهرۀ پرسشگر یاران، به مرد نزدیک شد.
مرد، نفس نفس زد و لبان خشکیده به زبان تر کرد.
مرد گفت؛ صلوات خدا بر جدّت. خبری دارم که اگر بخواهید در خفا بگویم.
گفت؛ خَلوت و جَلوت من با یارانم یکی است.
گفت؛ خبر از مصیبت است.
قافله سالار، کاسه ای آب طلبید و به او داد. مرد نوشید و نفس تازه کرد.
قافله سالار گفت؛ حالا بگو چه شده؟
مرد گفت؛ در حالی از کوفه خارج شدم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کُشته بودند،
و با ریسمانی به پایشان، در کوچه و بازار می کشیدند.
نفس ها در سینه ها ماندند و سکوت بود و سکوت، و نگاه مبهوت کاروانیان.
و قافله سالار پیاپی تکرار کرد.
گفت؛
مرد دوباره به سخن آمد.
گفت؛ شما را بخدا از همین جا برگردید و خودتان را حفظ کنید. کوفه دیگر کوفۀ پیمانبستگان و بیعتکنندگان
با شما نیست، کوفۀ نهروان و خوارج و قرآنهای بر نیزه است.
به خدا قسم بار دیگر برق شمشیری که فرق علی را شکافت دیدم.
قافله سالار، دست بر شانۀ مرد گذاشت و با آرام گرفتن او، رو به یاران کرد.
گفت؛ پس از شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عُروه، دیگر چه خیری در این زندگی است؟
اگر پیکرها برای مرگ خلق شده، پس کشته شدن در راه خدا با شمشیر بهتر است.
نگرانی و تردید، از ادامۀ راه بر کاروانیان حاکم شده بود.
در سکوتی سنگین، قدم برداشت. اسماء، دختر خردسال مسلم را به آغوش گرفت و نوازش کرد.
و زنان و مردان، با چشمانی لبریز از بُهت، به او خیره شدند.
گفت؛ هر که بر تیزی شمشیرها و زخم نیزه ها بردبار است، با ما بماند. و هر کس را که یارای آن نیست،
سر خویش برگیرد و شبانه باز گردد.