همراه با کاروان حسینی / بیست و پنجم ذیحجه

همراه با کاروان حسینی / بیست و چهارم ذیحجه
۱۳۹۴/۰۸/۲۷
همراه با کاروان حسینی / بیست و ششم ذیحجه
۱۳۹۴/۰۸/۲۷

همراه با کاروان حسینی / بیست و پنجم ذیحجه

قافله سالار ادامه داد؛

اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلى عِبادِ اللّهِ الصّا لِحینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.

و از آن بسیار مردان، اندکی بیش نمانده بود در اقتداء به او.

نماز به اتمام رسید، سایبان ها به پا کردند و هرکس به کاری رفت.

ام وهب، همراه فرزند و عروس، به کاروانیان که رسیدند، چهره شان از هم شِکُفت.

وهب گفت؛ اقبالت بلند بود مادر.

عباس به استقبال آمد.

ام وهب پرسید؛ این کاروان پسر پیامبر آخرین است؟

عباس گفت؛ بله مادر.

گفت؛ ما را به نزد او ببر.

و با عباس، همراه شدند تا سایبان قافله سالار کاروان. در زیر سایبان، ام وهب جرعه ای آب نوشید و نگاه اش را به قافله سالار دوخت.

گفت؛ درخت را از میوه می‏شناسند و آدمی را از کردار.

دلم گواه است که تو نوری هستی که خداوند بر افروخته تا همگان را روشنی بخشد.

وهب با اشتیاق، به قافله سالار نزدیک شد.

گفت؛ مادرم در فهم حقیقت خطا نمی‏کند. اصرار و گواه دل او مرا واداشت تا شما را بیابم.

لبخندی سر شار از محبت، بر چهرۀ قافله سالار نشست.

گفت؛ خدا یارتان باشد. قدری بیاسایید و خستگی از تن بگیرید.

و سپس رو به عباس کرد.

گفت؛ عباس، مهمانان ما را دریاب!

0 Comments

  1. سایبان گفت:

    ممنون برای مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

فارسی