نافع بن هلال، دیگران را خبر کرد.
گفت؛ حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه آمدند.
چهرۀ کاروانیان به شادی نشست و به استقبال، گِرد هم جمع شدند.
بُریر خود را به خیمه قافله سالار رساند.
گفت؛ یا بن رسولالله، آنانی که به انتظارشان بودید آمدند.
قافله سالار در اشتیاق دیدار از خیمه برون آمد، حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه،
خسته و رنجور خود را به او رساندند.
ابن عوسجه با او مصافحه کرد و خود را کنار کشید تا حبیب جلو آید.
حبیب بازوان او را در دست گرفت و لحظاتی در سکوت به هم زُل زدند.
قافله سالار گفت؛ دلم در هوایتان بود، دیر کردید.
ابن عوسجه گفت؛ مزدوران عبیدالله همه جا بودند. شرمندهایم، امکان آمدن نبود.
حبیب بوسه ای بر شانۀ قافله سالار زد.
گفت؛ اشتیاق ما به شما، از اشتیاق تشنه به آب بیشتر است،
و اِلاّ ما کجا و ثِقل اکبر کجا!