اشراف، سربازان را به کنار فرات گماردند و بتاخت سوی خیمه گاه آمدند.
به خیمه گاه که رسیدند، اسب گرداندند و عمرو بن حجاج فریاد کرد.
گفت؛ از امروز آب بیآب!
شبث بن ربعی گفت؛ راهی پیش رو ندارید جز بیعت با یزید.
و ابن اشعث گفت؛ به دستور ابن زیاد آب را برویتان بستیم شاید سر عقل بیایید.
کاروانیان با شمشیرهای آخته، برابر آنان به صف شدند.
مسلم بن عوسجه گفت؛ کجا رفت آن الفاظ پُرفریب، سرسبزی باغها و رسیدن میوهها و جوشیدن چشمهها؟
عمرو بن حجاج جواب داد؛ داستان از این حرفها گذشته، فکری به حال خودتان کنید.
عابس گفت؛ اشراف کوفه، مگر شما نبودید که نامه نوشتید و فرزند پیامبر را سوی خود خواندید؟
قحط آب است یا قحط معرفت؟
شبث بن ربعی گفت؛ حرف تنها که قیمت ندارد.
حبیب بر آنان نهیب زد؛ فریب شیطان را نخورید، مگر شما چند سال دیگر زنده میمانید؟
ابن اشعث گفت؛ ما با حسین سر جنگ داریم مگر آنکه با یزید بیعت کند.
بُریر گفت؛ سرنوشتتان را به باطل گره نزنید. پدرانتان هم بیعتشکنی کردند که سالها درمانده شدند.
شما به پدرانتان اقتدا نکنید.
عباس، سواره از بلندای تپه قد کشید و با لحظه ای تامل، از تپه سرازیر شد.
شبث بن ربعی سر اسب گرداند و رو به دیگران کرد.
گفت؛ برویم.
اشراف سوی اردوگاه تاختند و زهیر قدمی پیش گذاشت.
و فریاد زد؛ حق این سوی میدان است.
و سپس آرام با خود گفت؛ چرا این را نمی فهمید!