بسماللّهالرّحمنالرّحیم
دلتنگی هم دلتنگی بچهها…!
کافی است بچهای دو سه ساله یا کمی بیشتر، دلتنگ پدر یا مادرش شود، دیگر قشنگترین اسباببازیها را هم که به او بدهی یا بخواهی به طریقی سرش را گرم کنی تا دلتنگی را فراموش کند هرگز توجهی نمیکند و اسباببازی محبوبی که شاید در غیر از این شرایط به او میبخشیدی برایش سر و دست میشکاند، هیچ جلوه و اهمیتی برایش ندارد!!
دلتنگیاش خواسته یا ناخواسته او را به رفتار میکشاند…
رفتارهایی میکند که دل آدمی را میلرزاند: پشت در اتاق میرود و با صدای محزون و در حالی که بغضی در گلو دارد، در را میکوبد به امید آن که پدر و مادرش از پشت در ظاهر شوند و او را به آغوش بکشند!
گاهی هم تلفن را برمیدارد و غمگینانه
با زبان نیمبندی که در تلفظ کلمات دارد، میگوید: مامان کجایی!! بابا بیا!
نوزاد چند ماههای را شاهد بودم که هنوز سینهخیز هم نمیرفت، وقتی در آغوش خاله با مادرش که چند ساعتی از او دور بود مواجه شد، بی اختیار از فرط خوشحالی و شعف مثل فنر روی پاهای خود پایین و بالا میرفت و در حالی که نگاه پر از شوقش را از مادر برنمیداشت، آغوش باز کرده بود تا مادر او را به گرمی بر سینه بفشارد…
اربعین ۱۴۰۲ است…
نکند از آن کودک چند ساله کمتر باشیم!
پناه بر خدا میبرم و راهی میشوم…
مشایه شلوغ است و پاهای زائران به خاک طریقالحسین متبرک میشود…
صحنهها حاکی از دلتنگی است…
عدهای را اشک امان نمیدهد!
پسری مادرش را که برق چشمانش در رضایت از پسر، حاکی از دعای عاقبتبخیری برای اوست، به دوش میبرد…
پدری پسر چندسالهاش را در جعبهای نشانده و او را با طنابی به دنبال خود میکشد…
کودکی که هنوز به درستی زبان باز نکرده، پرچم یاحسینی بر دوش دارد و در حالی که قدمها را تند کرده، وقتی از او میپرسند کجا میروی، پشت هم میگوید: کَبَلا…
مردی در میان جاده مجمعهای را روی سر گذاشته که مملو از خرمای آغشته به ارده است؛ بین خودمان! او استاد دانشگاه است!
دخترک پارچ آبی از خانه آورده و با لیوانی در دست، میدود سمت زائر تا خشکی از کام او با آب گوارا بگیرد…
یاد کودک چندساله و رفتارهای از سرِ دلتنگیاش میافتم…
چه شباهتی میان صحنههاست!!
آنجا دلتنگی و اینجا هم؛
آنجا پدر و مادر و اینجا امام؛
امامی که پدری مهربان است؛
و باز قصه قصهی دلتنگی است…
دلتنگی بچهها برای پدر…
✍ ریحانه مرادی آزاد